او با دیدنم آغوش باز کرد و بی هیچ خودداری، عاشقانه بغلم کرد و بویید و بوسیدم. خدایا تو چه عشق سرشاری هستی که تکه ای از وجودت که همان مادر است، این چنین خالصانه، عشقت را یادآور بنده هایت می شود. با همان عضلات منقبض در آغوشش جای گرفتم و اشک هایش که اکنون بی امان جاری بود، شانه هایم را غرق آب کرد. برای لحظه ای هم که شده بود صورت شکسته شده اش را میان دستانم گرفتم و مستقیم به چشمانش خیره شدم. این چشمها همانی بود که هجده سال مرا عاشقانه نگریسته و تعقیبم کرده بود تا شاید بتواند محافظتم کند و حالا دو دو زنان و با ولع تمام نگاهم می کرد. نگاهی که در خود دنیایی از معانی در برداشت که به جرأت می گویم اگر لحظه ای از موضع خودخواهی پایین می آمدم تمام معانیش را درک می کردم. ناچار سرم را به زیر انداختم و او که متوجه حالات درونیم شده بود برای اینکه خجالتم ندهد، اشک هایش را پاک کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد. با ورود به اتاق، ناگهان به خود آمدم و محیط را غیر عادی یافتم. حسی آزاردهنده به من می گفت که شرایط با زمانی که هنوز به زندان نیفتاده بودم فرق کرده است. حتی از تصورش هم به خودم لرزیدم.
حتماً حدس می زنید که وقتی با واقعیت روبرو شدم چه حالی به من دست داد. آری، آن اتاق قدیمی و فرسوده با وسایل کهنه و مندرس، بیش از پیش محقر شده بود و همان چند اثاثیه نیز در آن به چشم نمی خورد. هنگامی که از مادر جویای ماجرا شدم، برایم سربسته گفت که در نبود من طلبکارهایی که راه و بیراه ازشان پول گرفته بودم، چطور مزاحمشان می شدند و پولشان را طلب می کردند و زمانی که با فقر و نداری بیش از حد مادر و پدرم روبرو شده اند، نه تنها دلشان به رحم نیامده بلکه همان چند وسیله غیر قابل مصرف را نیز از چنگشان درآورده و برده اند. چشمانم سیاهی رفت و زانوان سستم، لرزانتر از قبل شد. قدمی به عقب رفتم و به دیوار تکیه کردم تا شاید جسمم که حالا از روح زخمدیده ام تبعیت می کرد، بتواند لحظه ای سر پا بایستد اما حتی آن طور هم به سختی می توانستم خودم را نگه دارم. مادر که متوجه حال نزار من شده بود با همان وضع و حالش تصمیم گرفت روحیه ام را کمی عوض کند تا شاید برای لحظه ای هم که شده همه چیز را فراموش کنم. پس به سرعت بساط چای را فراهم کرد و با لبی خندان در حالی که فنجان چای و قندان را در سینی گذاشته بود ظاهراً خوشحال به سویم آمد و وقتی سینی چای را بر زمین گذاشت، زانو به زانویم نشست. او طوری با ولع نگاهم می کرد که گویی از دیدنم سیر نمی شود و این بیشتر آتش به جانم میزد و باعث می شد، لحظه به لحظه خود را مقصرتر بدانم و تمامی اشتباهاتم جلوی چشمانم رژه برود. کمی که گذشت تازه یادم افتاد که اصلاً پدر و نیلوفر یادم رفته بودند. سراغشان را گرفتم ولی با پرسشم نگاهش که از شادی دیدارم می درخشید، تیره و تار شد. ترسیدم که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد اما او فوراً گفت که هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده و اوضاع نابسامان مالی، آزرده خاطرش کرده است. تعجب کردم. تا آن زمان مادرم را آنگونه ندیده بودم. او در تمامی این سالها که با سختی سپری کرده بود و به خاطر اوضاع بد فرهنگی و درآمد نداشتن نویسندگان حتی از استعدادش در این زمینه هم نتوانسته بود استفاده کند، لحظه ای از اوضاع شکایت و برای داشتن این شرایط دلتنگی نکرده بود اما حالا هم می دیدم و هم حس می کردم که او هم به ستوه آمده است. وقتی علت را از خودش جویا شدم، با گفتن این جمله بر تعجبم افزود که: مگر من چقدر تحمل دارم. خوب من هم انسانم و دوست دارم بقیه عمرم را در آرامش باشم.