از پله ها در حال پایین آمدن بود. پیراهن آبی آسمانی مخملی به تن و کفش ظریفی متناسب با اندام موزونش به پا داشت. چشمانش درخشندگی خاصی داشت. همان درخشندگی که 20 سال پیش در اولین نگاه، دیدمش. از نظر من هنوز همان قدر زیبا و جذاب بود. همان قدر دلبربا و در یک کلام بود و نبودم بود. اگر کسی به هر دوی ما نگاه می کرد، از دید او، تفاوتهای بسیاری کرده بودیم. موهای من حالا یک دست سفید و صورتم پر از چین و چروک و قامتم قدری خمیده شده بود و او ولی با وجود اینکه جوانتر از من مانده بود، اما زمان برای او هم بیکار ننشسته بود. موهایش جو گندمی شده که البته به پوست زیبای گندمی اش، بسیار می آمد و البته قدری هم چین و چروک ناگزیر بر نقاب زیبای صورتش، نقش بسته بود. اما از نظر من او همان زیبا صورت و زیبا سیرتی بود که سالها دور از جسمش و تنها در کنار روحش روزگار گذرانده بودم و در عین نزدیکی فوق العاده به او اما نسبت موجهی از نظر عموم با وی نداشتم. در همان چند لحظه ای که محو تماشای او حین پایین آمدن از پله ها شده بودم، به یکباره تمامی خاطرات 20 ساله، از جلوی چشمان اشک آلودم عبور می کردند. به صورت او هم که دقیق تر شدم، دیدم تَر شده از اشک. اینقدر وجودمان به هم نزدیک بود که حتی گرمی اشکش را که گونه هایش را داغ و برافرخته کرده بود روی گونه های خودم حس می کردم. وقتی آخرین قدم را از روی آخرین پله برداشت، خودم، مستقیماً در آغوشش گرفتم. در ازاء دوری فیزیکی اش، دل سیر نگاهش کردم و فارغ شدنش را از این مراحل پی در پی و گیج کننده سالهای زندگی، تبریک گفتم. حالا دیگر زنگ، زنگ تفریح بود و ما می توانستیم بدون نقاب اجباری زندگی شرعی و عرفی، تا ته خط با هم باشیم. برای منی که با تمام وجود، می خواستمش و لحظه لحظه عمرم را در حسرتش به سر برده بودم، چه شیرین بود، پیوستنش به من عاشق.
نوشته : رها