البته لازم است که ذکر کنم در آن یک سال زندان اتفاق خارق العاده ای برایم رخ نداد و من با همان کوله بار پر از سؤالهای بی جواب، از آنجا بیرون آمدم و به ادامه گمراهی هایم پرداختم و بار دیگر تأکید می کنم که تفکراتم پایه ای شد تا در سالهای آینده به راه درست و دلایل قرارگیری در موقعیت فعلی ام پی ببرم. پس از اعلام آزادیم با قدمهایی سنگین و سست به طرف درب بزرگ زندان به راه افتادم. از این جهت می گویم سنگین، چون می دانستم با وجود آزادی، باز هم نمی توانم فرد مفید و مؤثری باشم و البته نه تنها نمی توانستم فرد مفیدی برای جامعه باشم بلکه حتی مانده بودم از فردا که روز از نو و روزی از نو می شود، چگونه زندگی ام را بگذرانم و از چه راهی تأمین درآمد روزمره را داشته باشم.
به هر حال از آنجا خارج شدم و بدون مقصد و هدف، خیابان را در پیش گرفتم و پس از گذشت یک ساعت، خود را مقابل خانه یافتم. کمی ایستادم و به در و دیوارش که به نظرم حالا خرابه تر هم می آمد، نگاه کردم. کمی به خودم فشار آوردم ولی اصلاً یادم نمی آمد که چگونه مسیر را طی کرده ام. مکث کردم و سپس کلون در را به صدا در آوردم. پس از چند بار تکرار، صدای ضعیفی که سعی داشت خود را به زحمت به در برساند، از پشت آن شنیده شد و متعاقبش مادرم علی رغم جوانی سنی، ضعیف تر و فرتوت تر از همیشه در آستانه در نمایان شد. با دیدنش قلبم لرزید. خدایا من چطور توانسته بودم در حق او این چنین جفا کنم؟ ولی آنچه که می دیدم حقیقت داشت. گویی در عرض یک سال گذشته، او سالها پیرتر شده بود به طوری که اگر نمی شناختمش و عطر وجودش را ناخودآگاه نمی بوییدم، متوجه نمی شدم که او مادرم است. همان مادری که سالها دوشادوش پدرم زحمت کشیده بود و در نهایت فقر و تنگدستی روزگار گذرانده بود و سعی کرده بود من و خواهرم نیلوفر را حتی الامکان از آلام روزگار، دور نگه دارد. اما در جوابش من چه کرده بودم؟ من با بی رحمی تمام فقط به خودم فکر کرده و در جهت افکار پلیدم قدم برداشته بودم. بدون اینکه حتی لحظه ای به عواقبش و اینکه چه بر سر وجود نازک و بی دفاع مادر و تن رنجور و ستم کشیده پدرم می آید، فکر کنم و اکنون که آینه تمام اعمالم را مقابلم می دیدم، برای چند لحظه ای پشیمان بودم. اما پشیمانی چه سود؟ او فرسوده تر از آنی شده بود که بتوان تصورش را کرد و حتی اگر از همان ساعت تمام کارهای زشتم را ترک می کردم و به آغوشش بازمی گشتم، باز هم نمی توانستم جوابگوی تمامی مشقاتش باشم چه رسد به این که ... .
نوشته : رها