در ابتدای این پست لازم به توضیح می دانم که چهارده بریده قبلی این داستان که تماماً به قلم خودم می باشد، در وبلاگ دیگرم به آدرس ghalamdarkub.blogfa.com موجود می باشد و من از هم اکنون ادامه این داستان را هم در اینجا و هم در آدرس مذکور قرار می دهم و حالا داستان:
عاقبت طی یکی از همان جریانات دزدی که اکنون دیگر سبک هم برگزار نمی شد و نقشه آن را که بسیار هم حساب شده بود و به همراه دوستان نااهلم تنظیم کرده بودم، توسط پلیس دستگیر و راهی زندان شدم.
ماجرا از این قرار بود: یکی از روزها که فکرم حول و حوش به دست آوردن یک سرمایه اساسی بود، با همفکری دوستانم که آنها نیز همگی از خانواده هایی با فقر مالی و البته مهمتر از آن فقر فرهنگی بودند، نقشه ظاهراً بدون نقصی برای گاوصندوق یکی از فرش فروشیهای معروفی در راستای بازار فرش فروش ها، طرح کردیم و با اینکه تمام مراحل را مو به مو و با دقت کامل انجام دادیم، باز هم موفق نشدیم. من علی رغم پدر و مادر تحصیل کرده ام، پسری هجده ساله بودم و بی سواد که بر اثر بی پولی درس نخوانده بودم و روز و شبم با دزدی سپری شده بود و البته نتیجه اش هم حالا گریبانگیرم شده بود.
روزهایی که در زندان به سر می بردم، چون کار دیگری نمی توانستم انجام دهم، بسیار فکر می کردم و گاه ساعت های متوالی چنان در خود فرو می رفتم که متوجه اتفاقات دور و برم نمی شدم. افکار ضد و نقیض لحظه ای راحتم نمی گذاشت و مدام با خودم کلنجار می رفتم. اینکه انسانها مسائل را به راحتی برای خود توجیح می کردند و مثلاً می گفتند که این خاص خدا بوده که تو چنین و چنان باشی و یا اینکه خداوند کسی را که بیشتر دوست دارد، در تنگنا قرار می دهد، هیچکدام جوابی برای ذهن تشنه ام نبود و من به دنبال پاسخی فراتر و حقیقی تر از اینها می گشتم و نمی توانستم باور کنم خدایی که خود از ازل تا ابد سرمنشأ عدل و داد بوده و هست، بدون دلیل موجهی بین بنده هایش فرق گذاشته و یکی را در اوج و دیگری را در نازل ترین جایگاه زندگی قرار دهد و جالب اینکه با وجودیکه حتی نور ضعیفی از یافتن حقایق در وجودم روشن نشده بود اما حسی عجیب و بیگانه در ضمیر ناخودآگاهم به من خبر می داد که روزی از دلایل تمامیشان با اطلاع می شوم و خود نه تنها می توانم جوابگوی شخص خودم باشم بلکه شاید بتوانم افراد دیگری را که همانند من قانع به صحبتهای عوام نیستند را راهنما شوم و همین احساس بود که مرا ترغیب به تفکر بیشتر می کرد و باعث شده بود با اینکه در ابتدای راه آگاهی قرار داشتم اما گام اولیه را که همانا تفکر می باشد، بردارم. به جرأت می توانم بگویم همان یک سالی که در حبس بودم و تفکرات ناشی از آن، پایه ای شد که بعدها همان خدای قادر و متعال که بسیاری فکر می کنند بنده هایش را به دلایلی نامعلوم که فقط خود می داند و در ظرف ادراک ما نمی گنجد، برایشان برنامه ریزی می کند، به من نشان داد من هم که یک انسان کاملاً عادی و عامی هستم نیز می توانم از خواب غفلت بیرون آیم و پی به دلایل بسیاری از پیشامدهای زندگی ببرم. یعنی در واقع همه افراد می توانند به این درجه از آگاهی دست یابند به شرطی که در ابتدا خود بخواهند و از آسانترین گزینه که همانا گول زدن و فریب دادن خود می باشد، قدمی فراتر گذارند.
نوشته: رها