سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر فریب خورده را سرزنش نتوان کرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :0
کل بازدید :2787
تعداد کل یاداشته ها : 10
103/9/14
1:37 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
ندا کوثری[0]
کارشناس بیولوژی هستم و عاشق مطالعه و نوشتن. و کلاً از سکوت و تفکر راجع به سرچشمۀ وجودم لذت می برم

خبر مایه
پیوند دوستان
 

سلام به شما خوانندگان عزیز:


وبلاگ من به آدرس


ghalamdarkub.mihanblog.com  و


ghalamdarkub.blogfa.com


فعال بوده و به دلیل ضعف نوشتاری


 در این وبلاگ


از این تاریخ به آدرس


ذکر شده مراجعه نمایید. 


با تشکر


  
  

چند روز قبل که برای انجام کاری بیرون از منزل می رفتم، تصمیم

 گرفتم بیشتر و بیشتر دقیق شوم تا الهامی از "آرامش" موجود در

 طبیعت بگیرم. "آرامش" این واژه ای که این روزها در میان ما، بسیار

 کم رنگ شده است. این روزها اکثرمان صبح با خستگیی چه بسا بیش تر

 از شب از خواب بلند می شویم. به حسب وظیفه صبحانه ای  سَرسَری می

 خوریم و در همان حین خوردن نیز برای روزی که در پیش رو داریم

 برنامه هایمان را در ذهن مرور کرده و با ذهنی نه تنها "نه چند

ان باز بلکه کمی هم آشفته" و نگران به مسائل روزِ در پیش رو، آماده

 انجام مسئولیت ها و وظایف بر عهده گذاشته شده مان  می شویم. به

 مانند دستگاهی، کاملاً ماشینی روز را به شب رسانده و در انتهای روز

 نیز وقتی به امروزِ پشت سر گذاشته نگاه می کنیم، تنها و تنها چیزی

 که برایمان خودنمایی می کند حجم زیادی از کارهای کرده و نکرده (

 منتظر برای انجام در روزِ آتی )، می باشد. در میان این هیاهوی

 زندگی به نظرم موضوعی که همگی بسیار به آن محتاجیم تا در سایه اش

 دمی استراحت کرده و ذهن خود را خالی از روزمرگی کنیم، همان

 "آرامش" است. این گنج به ظاهر دست نیافتنی در نزدیکیمان قرار دارد

 ولی رویش را غبار مسائل بغرنج زندگی، پوشانده است. اما اگر

 بخواهیم منتظر بمانیم تا روزی که تمامی مشکلاتمان حل شده و آنگاه

 طعم لذت بخش آرامش را تجربه کنیم، شاید باید تا همیشه منتظر این

 فرصت طلایی باشیم و چه بسا کفاف عمر کوتاهمان را هم ندهد.


پس راهکار چیست؟ مهم نیست در اثر چه به این وضع از زندگی آشفته

 رسیده ایم، مهم بهبودی از این حالت و رسیدنِ حتی لحظه ای به آرامش

 است. اولین راهکار این است که بهتر است کمی و فقط برای ابتدای امر

 کمی بیشتر به نیروی برترِ خود اعتماد کرده و مسائل را به او واگذار

 کنیم. مطمئناً همگیمان با موضوعاتی روبرو می شویم که حل آنها از

 عهده مان خارج است. در این گونه موارد بهتر است به جای خودخوری و

 امتحان راه  های نه چندان مطمئن، سریعاً به خود آییم و موضوع را

 ارجاع به کسی دهیم که تمامی راهکارها در دست اوست و منتظر آمدن

 پاسخ از جانب او باشیم. قطعاً این راه کم استرس ترین راه است که به

 نتیجه ای منطقی هم البته منجر خواهد شد. راهکار بعدی هم که البته

 در راستای راهکار نخست می باشد این است که در خلوت خود، به سرچشم?

 وجودیمان مراجعه کرده و کمی بر روی مأموریت اصلیمان که دلیل واقعیِ

 بودنمان در عرص? دنیاست، متمرکز شویم. برای این کار روزانه حتماً

 باید مدتی را به خود شخصاً اختصاص داده و در سکوت و خلوت خود به

 اصطلاح، مراقبه کنیم و ذهن خود را از سردرگمی ها خلوت کرده و فضایی

 خالی را حتی برای مدتی کوتاه هم شده در ذهنمان تجربه کنیم. وقتی

 در این سطح به آرامش حتی اندک  می رسیم، برایمان خاطرات دوران

 کودکی تداعی می شود. به یاد می آوریم که چگونه در آن دوران که

 اکنون به بی خبری از آن یاد می کنیم، فارغ از هرگونه مسئله ای در

 آغوش خود خداوند به سر می بردیم. در واقع، آن زمان هم در همین

 دنیا با خطرات و چالش هایش زندگی می کردیم ولی چگونه بود که

 آرامشی سرشار را در لحظه لحظه مان تجربه می کردیم؟ پاسخ همان

 اعتماد است. ما آن زمان اعتماد کامل به پدر و مادری داشتیم که

 مستقیماً از سوی خود خدا به پرورش ما گماشته شده بودند و با

 وجودشان دغدغه ای احساس نمی کردیم. درست است که اکنون بار زندگی

 به دوش خودمان است اما در واقع پدر و مادر واقعی ما که همان

 پروردگار است در تمامی لحظات و تمامی موارد، دست اندر کار

 زندگیمان است، تنها کافی است این موضوع را به یاد آوریم و به او

 اعتماد بی پایان داشته باشیم.

آیتم دیگری که بسیار بسیار چاره ساز است این است که شرایط فعلیمان

 را در هر سطحی هستیم بپذیریم و سعی در تغییر آنچه که قدرتش را

 نداریم ننماییم. در این صورت است که آرامش و رضایت خاطر بیشتری را

 با خود مواجه می کنیم. شما چه فکر می کنید؟

پروردگارا، آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و شهامتی عطا فرما تا تغییر دهم آنچه را که می توانم و دانشی عطا فرما تا فرق بین این دو را بدانم.

آمین

نوشت?: رها


  

او با دیدنم آغوش باز کرد و بی هیچ خودداری، عاشقانه بغلم کرد و بویید و بوسیدم. خدایا تو چه عشق سرشاری هستی که تکه ای از وجودت که همان مادر است، این چنین خالصانه، عشقت را یادآور بنده هایت می شود. با همان عضلات منقبض در آغوشش جای گرفتم و اشک هایش که اکنون بی امان جاری بود، شانه هایم را غرق آب کرد. برای لحظه ای هم که شده بود صورت شکسته شده اش را میان دستانم گرفتم و مستقیم به چشمانش خیره شدم. این چشمها همانی بود که هجده سال مرا عاشقانه نگریسته و تعقیبم کرده بود تا شاید بتواند محافظتم کند و حالا دو دو زنان و با ولع تمام نگاهم می کرد. نگاهی که در خود دنیایی از معانی در برداشت که به جرأت می گویم اگر لحظه ای از موضع خودخواهی پایین می آمدم تمام معانیش را درک می کردم. ناچار سرم را به زیر انداختم و او که متوجه حالات درونیم شده بود برای اینکه خجالتم ندهد، اشک هایش را پاک کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد. با ورود به اتاق، ناگهان به خود آمدم و محیط را غیر عادی یافتم. حسی آزاردهنده به من می گفت که شرایط با زمانی که هنوز به زندان نیفتاده بودم فرق کرده است. حتی از تصورش هم به خودم لرزیدم.

حتماً حدس می زنید که وقتی با واقعیت روبرو شدم چه حالی به من دست داد. آری، آن اتاق قدیمی و فرسوده با وسایل کهنه و مندرس، بیش از پیش محقر شده بود و همان چند اثاثیه نیز در آن به چشم نمی خورد. هنگامی که از مادر جویای ماجرا شدم، برایم سربسته گفت که در نبود من طلبکارهایی که راه و بیراه ازشان پول گرفته بودم، چطور مزاحمشان می شدند و پولشان را طلب می کردند و زمانی که با فقر و نداری بیش از حد مادر و پدرم روبرو شده اند، نه تنها دلشان به رحم نیامده بلکه همان چند وسیله غیر قابل مصرف را نیز از چنگشان درآورده و برده اند. چشمانم سیاهی رفت و زانوان سستم، لرزانتر از قبل شد. قدمی به عقب رفتم و به دیوار تکیه کردم تا شاید جسمم که حالا از روح زخمدیده ام تبعیت می کرد، بتواند لحظه ای سر پا بایستد اما حتی آن طور هم به سختی می توانستم خودم را نگه دارم. مادر که متوجه حال نزار من شده بود با همان وضع و حالش تصمیم گرفت روحیه ام را کمی عوض کند تا شاید برای لحظه ای هم که شده همه چیز را فراموش کنم. پس به سرعت بساط چای را فراهم کرد و با لبی خندان در حالی که فنجان چای و قندان را در سینی گذاشته بود ظاهراً خوشحال به سویم آمد و وقتی سینی چای را بر زمین گذاشت، زانو به زانویم نشست. او طوری با ولع نگاهم می کرد که گویی از دیدنم سیر نمی شود و این بیشتر آتش به جانم میزد و باعث می شد، لحظه به لحظه خود را مقصرتر بدانم و تمامی اشتباهاتم جلوی چشمانم رژه برود. کمی که گذشت تازه یادم افتاد که اصلاً پدر و نیلوفر یادم رفته بودند. سراغشان را گرفتم ولی با پرسشم نگاهش که از شادی دیدارم می درخشید، تیره و تار شد. ترسیدم که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد اما او فوراً گفت که هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده و اوضاع نابسامان مالی، آزرده خاطرش کرده است. تعجب کردم. تا آن زمان مادرم را آنگونه ندیده بودم. او در تمامی این سالها که با سختی سپری کرده بود و به خاطر اوضاع بد فرهنگی و درآمد نداشتن نویسندگان حتی از استعدادش در این زمینه هم نتوانسته بود استفاده کند، لحظه ای از اوضاع شکایت و برای داشتن این شرایط دلتنگی نکرده بود اما حالا هم می دیدم  و هم حس می کردم که او هم به ستوه آمده است. وقتی علت را از خودش جویا شدم، با گفتن این جمله بر تعجبم افزود که: مگر من چقدر تحمل دارم. خوب من هم انسانم و دوست دارم بقیه عمرم را در آرامش باشم.


  

بی هدف در خیابان ها، صبح را به شب و در خانه شب را به صبح می رساند. هر روز همان کارهای همیشگی شروع می شد و تا پاسی از شب ادامه می یافت. او فهمیده بود که زندگی اش از رونق و تازگی افتاده و روزمرگی احاطه اش کرده اما فکر می کرد، موضوع فقط همین است. تا اینکه کم کم همین حالت یکنواختی و رکود را هم از دست داد و چالش پس از چالش همانند بادی ناموافق، در زندگیش شروع به وزیدن گرفت. مسائل آنقدر گیج کننده بود که اصلاً نمی دانست از کی و از کجا شروع شده و چرا به وقوع پیوسته است. مدتها دست به گریبان تعیین تقدم و تأخر پیشامد ها بود و این حالت به تدریج قوای ادامه دادن را از وی می ربود و او روز به روز در مقابل مسائل، ضعیف تر می شد و مغلوب. کارش به جایی رسیده بود که صبح تا شبش فقط به عجز و لابه و گله گذاری در برابر مشکلات، می گذشت و نتیجه ای هم عایدش نمی شد. حالا دیگر آرزوی یک لحظه از همان یکنواختی و بی خبری سابق را داشت اما از آن آرامش ملبس به ناآگاهی هم خبری نبود. اوضاع به این منوال پیش می رفت و او ذره ذره در اثر فراهم بودن شرایط سقوط، به لب? پرتگاه زندگی نزدیک تر می شد تا این که...

با صدای زنگ تلفن از جا پرید و سراسیمه دگم? اتصال را فشار داد. از آنسوی خط صدایی رسا و گیرا منتظر پاسخ گوییش بود. نمی دانست کار درستی کرده که در این روزگار پرخطر، به شخص آنور خط اعتماد کرده و شماره اش را داده یا نه. اما به هر حال کاری که شده بود. باید جواب می داد تا ببیند چه پیش میاید...

وقتی گوشی تلفن را قطع کرد، چشمانش خیس اشک بود. اشکی از امید و شادیِ یافتن پشتیبان. چه خوب شد که به ندای درونش توجه کرده و با شخص غریبه صحبت کرده بود.

او حالا که مدتهاست از آن روزها می گذرد، از آن مسائل گذر کرده و وقتی به وقایعی که پشت سر نهاده است، می نگرد، به سه چیز ایمان کامل دارد: یکی اینکه تا به آخر خط نرسیده بود و عجز واقعی را با گوشت و پوستش لمس نکرده بود و زندگیش به واقع، غیرقابل کنترل نشده بود، به راه سیر و سلوک نمی افتاد و اگر هم می افتاد، برای ادامه اش دلیل محکمی نداشت و دوم اینکه: زندگی هدفدار اکنون، مدیون توجه به ندای حقیقی درونش می باشد. سوم اینکه:می داند تا دنیا، دنیاست و به هر مرتبه ای از پیشرفت هم برسد، مدیون زحمات راهنمایش است که ارتباطش با وی از همان تلفن ساده شروع شد و هم او بود که نشانش داد، روزمرگی زندگی، بهانه ای برای کسالت بیش نیست و چه بسا که مشکل اصلی همان دورافتادن از سرچشم? وجود است که خود را به صورت یکنواختی و کسالت و مشکلات رنگارنگ و کریه المنظر نشان می دهد.

"سپاس و قدردانی ویژه نثار قدوم مبارک تمامی هدایتگران باد." 

نوشته : رها 


  

از پله ها در حال پایین آمدن بود. پیراهن آبی آسمانی مخملی به تن و کفش ظریفی متناسب با اندام موزونش به پا داشت. چشمانش درخشندگی خاصی داشت. همان درخشندگی که 20 سال پیش در اولین نگاه، دیدمش. از نظر من هنوز همان قدر زیبا و جذاب بود. همان قدر دلبربا و در یک کلام بود و نبودم بود. اگر کسی به هر دوی ما نگاه می کرد، از دید او، تفاوتهای بسیاری کرده بودیم. موهای من حالا یک دست سفید و صورتم پر از چین و چروک و قامتم قدری خمیده شده بود و او ولی با وجود اینکه جوانتر از من مانده بود، اما زمان برای او هم بیکار ننشسته بود. موهایش جو گندمی شده که البته به پوست زیبای گندمی اش، بسیار می آمد و البته قدری هم چین و چروک ناگزیر بر نقاب زیبای صورتش، نقش بسته بود. اما از نظر من او همان زیبا صورت و زیبا سیرتی بود که سالها دور از جسمش و تنها در کنار روحش روزگار گذرانده بودم و در عین نزدیکی فوق العاده به او اما نسبت موجهی از نظر عموم با وی نداشتم. در همان چند لحظه ای که محو تماشای او حین پایین آمدن از پله ها شده بودم، به یکباره تمامی خاطرات 20 ساله، از جلوی چشمان اشک آلودم عبور می کردند. به صورت او هم که دقیق تر شدم، دیدم تَر شده از اشک. اینقدر وجودمان به هم نزدیک بود که حتی گرمی اشکش را که گونه هایش را داغ و برافرخته کرده بود روی گونه های خودم حس می کردم. وقتی آخرین قدم را از روی آخرین پله برداشت، خودم، مستقیماً در آغوشش گرفتم. در ازاء دوری فیزیکی اش، دل سیر نگاهش کردم و فارغ شدنش را از این مراحل پی در پی و گیج کننده سالهای زندگی، تبریک گفتم. حالا دیگر زنگ، زنگ تفریح بود و ما می توانستیم بدون نقاب اجباری زندگی شرعی و عرفی، تا ته خط با هم باشیم. برای منی که با تمام وجود، می خواستمش و لحظه لحظه عمرم را در حسرتش به سر برده بودم، چه شیرین بود، پیوستنش به من عاشق. 

نوشته : رها


  

البته لازم است که ذکر کنم در آن یک سال زندان اتفاق خارق العاده ای برایم رخ نداد و من با همان کوله بار پر از سؤالهای بی جواب، از آنجا بیرون آمدم و به ادامه گمراهی هایم پرداختم و بار دیگر تأکید می کنم که تفکراتم پایه ای شد تا در سالهای آینده به راه درست و دلایل قرارگیری در موقعیت فعلی ام پی ببرم. پس از اعلام آزادیم با قدمهایی سنگین و سست به طرف درب بزرگ زندان به راه افتادم. از این جهت می گویم سنگین، چون می دانستم با وجود آزادی، باز هم نمی توانم فرد مفید و مؤثری باشم و البته نه تنها نمی توانستم فرد مفیدی برای جامعه باشم بلکه حتی مانده بودم از فردا که روز از نو و روزی از نو می شود، چگونه زندگی ام را بگذرانم و از چه راهی تأمین درآمد روزمره را داشته باشم.

 

به هر حال از آنجا خارج شدم و بدون مقصد و هدف، خیابان را در پیش گرفتم و پس از گذشت یک ساعت، خود را مقابل خانه یافتم. کمی ایستادم و به در و دیوارش که به نظرم حالا خرابه تر هم می آمد، نگاه کردم. کمی به خودم فشار آوردم ولی اصلاً یادم نمی آمد که چگونه مسیر را طی کرده ام. مکث کردم و سپس کلون در را به صدا در آوردم. پس از چند بار تکرار، صدای ضعیفی که سعی داشت خود را به زحمت به در برساند، از پشت آن شنیده شد و متعاقبش مادرم علی رغم جوانی سنی، ضعیف تر و فرتوت تر از همیشه در آستانه در نمایان شد. با دیدنش قلبم لرزید. خدایا من چطور توانسته بودم در حق او این چنین جفا کنم؟ ولی آنچه که می دیدم حقیقت داشت. گویی در عرض یک سال گذشته، او سالها پیرتر شده بود به طوری که اگر نمی شناختمش و عطر وجودش را ناخودآگاه نمی بوییدم، متوجه نمی شدم که او مادرم است. همان مادری که سالها دوشادوش پدرم زحمت کشیده بود و در نهایت فقر و تنگدستی روزگار گذرانده بود و سعی کرده بود من و خواهرم نیلوفر را حتی الامکان از آلام روزگار، دور نگه دارد. اما در جوابش من چه کرده بودم؟ من با بی رحمی تمام فقط به خودم فکر کرده و در جهت افکار پلیدم قدم برداشته بودم. بدون اینکه حتی لحظه ای به عواقبش و اینکه چه بر سر وجود نازک و بی دفاع مادر و تن رنجور و ستم کشیده پدرم می آید، فکر کنم و اکنون که آینه تمام اعمالم را مقابلم می دیدم، برای چند لحظه ای پشیمان بودم. اما پشیمانی چه سود؟ او فرسوده تر از آنی شده بود که بتوان تصورش را کرد و حتی اگر از همان ساعت تمام کارهای زشتم را ترک می کردم و به آغوشش بازمی گشتم، باز هم نمی توانستم جوابگوی تمامی مشقاتش باشم چه رسد به این که ... .

نوشته : رها


  

در ابتدای این پست لازم به توضیح می دانم که چهارده بریده قبلی این داستان که تماماً به قلم خودم می باشد، در وبلاگ دیگرم به آدرس ghalamdarkub.blogfa.com  موجود می باشد و من از هم اکنون ادامه این داستان را هم در اینجا و هم در آدرس مذکور قرار می دهم و حالا داستان:

عاقبت طی یکی از همان جریانات دزدی که اکنون دیگر سبک هم برگزار نمی شد و نقشه آن را که بسیار هم حساب شده بود و به همراه دوستان نااهلم تنظیم کرده بودم، توسط پلیس دستگیر و راهی زندان شدم.

ماجرا از این قرار بود: یکی از روزها که فکرم حول و حوش به دست آوردن یک سرمایه اساسی بود، با همفکری دوستانم که آنها نیز همگی از خانواده هایی با فقر مالی و البته مهمتر از آن فقر فرهنگی بودند، نقشه ظاهراً بدون نقصی برای گاوصندوق یکی از فرش فروشیهای معروفی در راستای بازار فرش فروش ها، طرح کردیم و با اینکه تمام مراحل را مو به مو و با دقت کامل انجام دادیم، باز هم موفق نشدیم. من علی رغم پدر و مادر تحصیل کرده ام، پسری هجده ساله بودم و بی سواد که بر اثر بی پولی درس نخوانده بودم و روز و شبم با دزدی سپری شده بود و البته نتیجه اش هم حالا گریبانگیرم شده بود.

 

روزهایی که در زندان به سر می بردم، چون کار دیگری نمی توانستم انجام دهم، بسیار فکر می کردم و گاه ساعت های متوالی چنان در خود فرو می رفتم که متوجه اتفاقات دور و برم نمی شدم. افکار ضد و نقیض لحظه ای راحتم نمی گذاشت و مدام با خودم کلنجار می رفتم. اینکه انسانها مسائل را به راحتی برای خود توجیح می کردند و مثلاً می گفتند که این خاص خدا بوده که تو چنین و چنان باشی و یا اینکه خداوند کسی را که بیشتر دوست دارد، در تنگنا قرار می دهد، هیچکدام جوابی برای ذهن تشنه ام نبود و من به دنبال پاسخی فراتر و حقیقی تر از اینها می گشتم و نمی توانستم باور کنم خدایی که خود از ازل تا ابد سرمنشأ عدل و داد بوده و هست، بدون دلیل موجهی بین بنده هایش فرق گذاشته و یکی را در اوج و دیگری را در نازل ترین جایگاه زندگی قرار دهد و جالب اینکه با وجودیکه حتی نور ضعیفی از یافتن حقایق در وجودم روشن نشده بود اما حسی عجیب و بیگانه در ضمیر ناخودآگاهم به من خبر می داد که روزی از دلایل تمامیشان با اطلاع می شوم و خود نه تنها می توانم جوابگوی شخص خودم باشم بلکه شاید بتوانم افراد دیگری را که همانند من قانع به صحبتهای عوام نیستند را راهنما شوم و همین احساس بود که مرا ترغیب به تفکر بیشتر می کرد و باعث شده بود با اینکه در ابتدای راه آگاهی قرار داشتم اما گام اولیه را که همانا تفکر می باشد، بردارم. به جرأت می توانم بگویم همان یک سالی که در حبس بودم و تفکرات ناشی از آن، پایه ای شد که بعدها همان خدای قادر و متعال که بسیاری فکر می کنند بنده هایش را به دلایلی نامعلوم که فقط خود می داند و در ظرف ادراک ما نمی گنجد، برایشان برنامه ریزی می کند، به من نشان داد من هم که یک انسان کاملاً عادی و عامی هستم نیز می توانم از خواب غفلت بیرون آیم و پی به دلایل بسیاری از پیشامدهای زندگی ببرم. یعنی در واقع همه افراد می توانند به این درجه از آگاهی دست یابند به شرطی که در ابتدا خود بخواهند و از آسانترین گزینه که همانا گول زدن و فریب دادن خود می باشد، قدمی فراتر گذارند.

نوشته: رها


92/5/24::: 1:11 ع
نظر()
  

دوستان مشکل بلاگفا برطرف شد. از این لحظه به بعد من هم در این وبلاگ و هم در ghalamdarkub.blogfa.com به فعالیتم ادامه می دهم.


  

دوستان عزیز از امروز صبح که خواستم مطلب جدیدی در وبلاگم در بلاگفا به آدرس ghalamdarkub.blogfa.com بگذارم، دیدم که ظاهراً با مشکل روبرو شده، به همین خاطر تصمیم گرفتم از این به بعد در این وبلاگ جدید مطالبم را قرار دهم و هر زمان که رفع مشکل از بلاگفا شد، هم در بلاگفا و هم در اینجا به فعالیتم ادامه دهم. از شما خواننده محترم درخواست می کنم همچنان به مانند سابق مرا از نظریات خود درباره مطالب که درصد غالب آن، دستنوشته های خودم هستند، مطلع فرمایید. 

با تشکر


  

پروردگارا از زمانی که نزدیکی بیشتر و بیشتر به خودت را به من وعده دادی، دلم آرام و قرار ندارد و شادی پنهانی و هیجان ناشی از آن، وجودم را به خود اختصاص داده. این روزها دو عضو در بدنم، عملکرد پررنگ تری دارد. یکی قلبم و دیگری گوشم. با قلبم می بینم، حس می کنم، لمس می کنم و عشق می ورزم و با گوشم، یکسره جان برای شنیدن پیامهای دریافتی ات می شوم.
این روزها تنها جایی که آرامم می کند، دل طبیعت، تنها شخص، کسی که بیشتر به تو شبیه است و تنها رویه، سکوت و تفکر و برنامه ریزی در خور این وعده است.
زمانی که عطشم سر به فلک می کشد فکر می کنم ملاقات صرف با خواص، آن را سیراب می کند ولی وقتی به خود می آیم، می فهمم که تنها بالا و بالاتر رفتن در این مسیر و بیشتر به تو شبیه شدن است که درمانگرم است والّا مصداق این مثل می شوم که: گیرم پدر تو فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل و البته که دیدار این بزرگواران و اساتید معنوی، حض وافری به همراه دارد ولی اگر قرار باشد، عملکردی از تجارب و دانش ایشان عایدمان نشود، آنقدرها هم این ملاقات ها مفید فایده نخواهد بود.
خلاصه کلام اینکه، پروردگارا، مرا در تمامی موارد از عنایت خاص خود، بهره مند فرما. آمین
نوشته: ندا کوثری ( رها )


92/5/24::: 11:39 ص
نظر()